به نقل مستقیم از خود استاد: به مناسبت شب های قدر امسال:
«برویم به عیادت این بنده صالح پروردگار. امشب شب بسیار پراضطرابی است برای فرزندان علی، برای شیعیان و دوستان علی. کم و بیش بسیاری فهمیده بودند که دیگر علی علیه السلام از این ضربت مسموم نجات پیدا نخواهد کرد. همانطور که شنیدهاید علی علیه السلام در جنگ خندق از عمروبن عبدود یک ضربت سختی خورد که بر فرق نازنین علی فرود آمد و سپر علی را شکست و مقداری از فرق امام را شکافت اما به گونهای نبود که خطرناک باشد و در مرحله بعد امام او را به خاک افکند. آن زخم بهبود پیدا کرد. نوشتهاند که ضربت این لعین ازل و ابد در همان نقطه وارد شد که قبلًا ضربت عمروبن عبدود وارد شده بود. شکاف عظیمی در سر مبارک علی پیدا شد. خیلی افراد باز امیدوار بودند که علی علیه السلام بهبود پیدا کند. یکی از فرزندان علی، ظاهراً دختر بزرگوارشام کلثوم، وقتی آمد عبور کند چشمش به عبدالرحمن بن ملجم افتاد، گفتای لعین ازل و ابد! به کوری چشم تو امیدوارم خدا پدرم را شفا عنایت کند. لبخندی زد، گفت من این شمشیر را به هزار درهم خریدهام، شمشیر بسیار کارآمدی است، هزار درهم دادهام این شمشیر را مسموم کردهاند. من خودم میدانم این ضربتی که من بر پدر تو زدم اگر آن را بر همه مردم تقسیم کنند همه مردم میمیرند، خاطرت جمع باشد. این سخن تا حدود زیادی امید فرزندان علی را از علی قطع کرد. گفتند طبیب بیاورید. مردی است به نام هانی بن عمرو سَلولی. ظاهراً این مرد- آنطور که یک وقتی در تاریخ خواندهام- طبیبی بوده است که در همین دانشگاه جندی شاپور که در ایران بوده است و مسیحیهای ایران آن را اداره میکردهاند تحصیلات طبی کرده بود و اقامتش در کوفه بود. رفتند و این مرد را احضار کردند و آوردند تا معاینه کند و بلکه بتواند معالجه کند. نوشتهاند دستور داد گوسفندی یا بزی را ذبح کردند. از ریه او رگی را بیرون کشید، آن رگ را گرماگرم در محل زخم انداخت، میخواست ببیند آثار این سم چقدر است یا میخواست بفهمد چقدر نفوذ کرده است؛ اینها را دیگر من نمیدانم، ولی همین قدر میدانم که تاریخ چنین نوشته است: وقتی که این مرد از آزمایش طبی خودش فارغ شد سکوت اختیار کرد، حرفی نزد؛ فقط همین قدر رو کرد به امیرالمؤمنین و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! اگر وصیتی دارید بفرمایید. اینجا بود که دیگر امید خاندان و کسان علی و امید شیعیان علی قطع شد.
علی علیه السلام کانون مهر و محبت و بغض و عداوت هر دو است. دوستانی دارد سر از پا نشناخته، و دشمنانی دارد الدّالخصام. همینطور که دشمنی مانند عبدالرحمن ملجم دارد، دوستان عجیبی هم دارد. در ظرف نزدیک به دو شبانه روزی که گذشته است، دوستان علی ولولهای دارند، دور خانه علی اجتماع کردهاند و همه اینها اجازه میخواهند از علی عیادت کنند و همه میگویند یک بار به ما اجازه بدهید جمال مولای خودمان را زیارت کنیم؛ آیا ممکن است یک بار دیگر ما صدای علی را بشنویم، چهره علی را ببینیم؟ یکی از آنها اصبغ بن نُباته است، میگوید دیدم مردم دور خانه علی اجتماع کردهاند، مضطربند، گریه و ناله میکنند، همه منتظر اجازه ورود هستند. تا دیدم امام حسن علیه السلام بیرون آمد و از طرف پدر بزرگوارش از مردم تشکر کرد که محبت کردهاند. بعد فرمود: ایهاالناس! وضع پدر من وضعی نیست که شما بتوانید با ایشان ملاقات کنید. پدرم از شما معذرت خواهی کرده و فرموده است بروید به خانههای خودتان، متفرق بشوید، چرا اینجا ایستادهاید؟ برای من امکان ملاقات شما میسر نیست. مردم متفرق شدند ولی من هرچه فکر کردم دیدم نمیتوانم بروم، این پای من یارا نمیدهد دور شوم. ایستادم. بار دیگر امام مجتبی آمد، مرا دید، گفت: اصبغ! مگر نشنیدی که من چه گفتم؟ عرض کردم: بله آقا شنیدم.
چرا نرفتی؟ عرض کردم: دل من حاضر به رفتن نمیشود. دلم میخواهد هرجور هست یک بار دیگر آقا را زیارت کنم. رفت و برای من اجازه گرفت. رفتم به بالین امیرالمؤمنین، دیدم یک عصابه زردی یعنی یک دستمال زردی به سر امیرالمؤمنین بستهاند. من تشخیص ندادم که آیا چهره علی زردتر بود یا این دستمال. بعضی گفتهاند مقاومت بدن علی در مقابل ضربت شمشیر و این مسمومیت یک امر خارق العاده است؛ علی القاعده باید علی به ضرب همان شمشیر از دنیا میرفت. در این لحظات آخر، علی گاهی بیهوش میشد، گاهی به هوش میآمد. وقتی به هوش میآمد باز زبان مقدسش به ذکر خدا و نصیحت و موعظه جاری بود؛ چه نصایحی، چه مواعظی، چه سخنانی! دیگر در آن وقت غیر از اولاد علی کسی کنار بستر علی حاضر نبود.
ذکر مصیبت من همین یک کلمه است. اطفال علی دور بستر علی را گرفتهاند، میبینند آقا گاهی صحبت میکند و گاهی از حال میرود. یک وقت صدای علی را شنیدند، مثل اینکه با کسی حرف میزند، با فرشتگان حرف میزند: ارْفَقوا مَلائِکهَ رَبّی بی فرشتگان پروردگارم که برای قبض روح من آمدهاید! با من به مدارا رفتار کنید. یکمرتبه دیدند صدای علی بلند شد: اشْهَدُ انْ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَریک لَهُ وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسولُهُ الرَّفیقُ الْاعْلی الرَّفیقُ الْاعْلی.اینها سخنان علی بود:
شهادت میدهم به وحدانیت خدا، شهادت میدهم به رسالت پیغمبر. جان به جان آفرین تسلیم کرد. فریاد شیون از خانه علی بلند شد … «۱»»
(۱) [چند ثانیهای از پایان سخنرانی روی نوار ضبط نشده است.]
منبع: کتاب آزادی معنوی _ مبحث عبادت و دعا